حکایت



یکی بود یکی نبود , مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .

وقتی مُرد , همه می گفتند به بهشت رفته است , آدم مهربانی مثل او , حتما به بهشت می

رود. در آن زمان , بهشت هنوز به مر حله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود و استقبال از او

با تشریفات مناسب انجام نشد . فرشته نگهبانی که باید او را راه می داد نگاه سریعی به

فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به جهنم فرستاد . در جهنم , هیچ کس

از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد , هر کس به آنجا برسد , می تواند وارد

شود . مرد وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد , شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و

یقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت (این کار شما تروریسم خالص است ! ) نگهبان که

نمی دانست ما جرا از چه قرار است , پرسید : چه شده ؟ شیطان که از خشم قرمز شده

بود , گفت : آن مرد را به جهنم فرستاده اید و آمده کار و زندگی ما را به هم زده . از

وقتی که رسیده , نشسته و به حرف دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد .

حالا همه دارند در جهنم با هم گفتگو می کنند . یکدیگر را در آغوش می کشند و می

بوسند . جهنم جای این کار ها نیست ! لطفا این مرد را پس بگیرید ! . وقتی قصه به

پایان رسید درویش گفت " با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر به تصادف , در جهنم

افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد