حوا در باغ عدن قدم می زد که مار به او نزدیک شد و گفت "این سیب را بخور".
حوا که درسش را از خداوند آموخته بود امتناع کرد . مار اصرار کرد و گفت : "این سیب را بخور تا برای شوهرت زیبا شوی ."
حوا پاسخ داد :" نیازی ندارم او که جزء من کسی را ندارد ".
مار خندید و گفت : " البته که دارد ". حوا باور نمی کرد . مار او را به بالای تپه به نزدیکی چاهی برد و گفت :" آن پایین است . آدم او را آنجا مخفی کرده است".
حوا به درون چاه نگریست و بازتاب تصویر زن زیبائی را در آب دید و سپس سیب را که مار به او پیشنهاد کرده بود خورد.
(و انسان از حسادت از بهشت رانده شد)
از کتاب "مکتوب" اثر پائولوکوئلیو